بریدهای از کتاب کوچه ی نقاش ها: خاطرات سیدابوالفضل کاظمی اثر راحله صبوری
1404/5/8
صفحۀ 1
اون زمون، طیب با شعبون(شعبانبیمخ) سرشاخ شده بود. سران مملکت جلسه گذاشتن که با طیب زد و بند کنن و وادارش کنن که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم. طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی گری، با بچهی حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمیشناسم؛ اما با اون در نمیافتم..... عاقبت دادگاه شاه، حکم اعدام داد. طیب زد به میلهی سلول من و گفت: محمدآقا، اگه یه روز خمینی رو دیدی، سلام من رو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدن و خریدن؛ ما شما رو ندیده خریدیم...
اون زمون، طیب با شعبون(شعبانبیمخ) سرشاخ شده بود. سران مملکت جلسه گذاشتن که با طیب زد و بند کنن و وادارش کنن که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم. طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی گری، با بچهی حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمیشناسم؛ اما با اون در نمیافتم..... عاقبت دادگاه شاه، حکم اعدام داد. طیب زد به میلهی سلول من و گفت: محمدآقا، اگه یه روز خمینی رو دیدی، سلام من رو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدن و خریدن؛ ما شما رو ندیده خریدیم...
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.