بریده‌ای از کتاب تصویر دریان گری اثر اسکار وایلد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 94

یکباره از جا برخاست و چشمانش را بست و انگشتانش را روی پلک‌ها نهاد، انگار بخواهد رؤیای غریبی را در حبس مغز خود نگه دارد که می‌ترسید از آن بیدار شود.

یکباره از جا برخاست و چشمانش را بست و انگشتانش را روی پلک‌ها نهاد، انگار بخواهد رؤیای غریبی را در حبس مغز خود نگه دارد که می‌ترسید از آن بیدار شود.

23

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.