بریدهای از کتاب آن مرد با باران می آید اثر وجیهه سامانی
1403/12/3
صفحۀ 33
می پرسم:«درد داری داداش؟» چشمان درشت و سیاهش را به چشمانم می دوزد:«اره!..خیلی...» دستپاچه می شوم:«کجات درد می کنه؟» چشمانش برق می زند:«اینجا...»و دستش را می گذارد روی قلبش.
می پرسم:«درد داری داداش؟» چشمان درشت و سیاهش را به چشمانم می دوزد:«اره!..خیلی...» دستپاچه می شوم:«کجات درد می کنه؟» چشمانش برق می زند:«اینجا...»و دستش را می گذارد روی قلبش.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.