بریده‌ای از کتاب نازنین اثر فیودور داستایفسکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 94

کور است، کور! مُرده، نمی شنود! نمی‌دانی چه بهشتی میخواستم برایت بسازم. بهشتی که در جان خودم بود. بهشتم را دور تو برپا می‌کردم! عیبی نداشت اگر دوستم هم نمی‌داشتی، مگر چه می‌شد؟ همه‌چیز همان‌طور می‌ماند، می‌گذاشتیم همان‌طور بماند. فقط مثل یک دوست با من حرف میزدی، کنار هم خوش بودیم و میخندیدیم و شادمانه به چشم هم نگاه می‌کردیم و زندگی به همین منوال خوش خوشک می‌گذشت. حتی اگر عاشق آدم دیگری هم می‌شدی عیبی نداشت. تو با اون خوش و خندان می‌رفتی و من از آن طرف خیابان نگاهتان می‌کردم...همه این ها هیچ اهمیتی ندارد اگر او فقط یک‌بار دیگر چشم‌هایش را باز کند!

کور است، کور! مُرده، نمی شنود! نمی‌دانی چه بهشتی میخواستم برایت بسازم. بهشتی که در جان خودم بود. بهشتم را دور تو برپا می‌کردم! عیبی نداشت اگر دوستم هم نمی‌داشتی، مگر چه می‌شد؟ همه‌چیز همان‌طور می‌ماند، می‌گذاشتیم همان‌طور بماند. فقط مثل یک دوست با من حرف میزدی، کنار هم خوش بودیم و میخندیدیم و شادمانه به چشم هم نگاه می‌کردیم و زندگی به همین منوال خوش خوشک می‌گذشت. حتی اگر عاشق آدم دیگری هم می‌شدی عیبی نداشت. تو با اون خوش و خندان می‌رفتی و من از آن طرف خیابان نگاهتان می‌کردم...همه این ها هیچ اهمیتی ندارد اگر او فقط یک‌بار دیگر چشم‌هایش را باز کند!

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.