بریدهای از کتاب چهار فصل در ژاپن اثر نیک بردلی
1403/12/25
صفحۀ 375
مردم از روز از کوه بالا میرفتند. برخی بزرگ و برخی دیگر کوچک. اما همگی از جایشان بلند شده و تعدادی از آنها هیچگاه تسلیم نشدند. ولی تعدادی دیگر چرا... سر خم کردند. آیا کو این افکار را از سرش بیرون کرد و روی پسرک متمرکز شد. دقیقاً میدانست که وقتی او را پیدا کند، چه میخواهد بگوید. میخواست بگوید که خیلی دوستش دارد. و بگوید که به او افتخار میکند. دوست داشت پیش پسرک برود و به تمام سوالات او درباره پدرش پاسخ دهد. بگوید که چقدر او را دوست داشت، چقدر به او مفتخر بود، اینکه چقدر زندگی بی رحم است و چیز هایی را که با تمام وجود دوستشان داریم، از ما میگیرد؛ و بگوید که این تقصیر هیچ یک از ما نیست. گاهی اوقات زندگی سخت می شود.
مردم از روز از کوه بالا میرفتند. برخی بزرگ و برخی دیگر کوچک. اما همگی از جایشان بلند شده و تعدادی از آنها هیچگاه تسلیم نشدند. ولی تعدادی دیگر چرا... سر خم کردند. آیا کو این افکار را از سرش بیرون کرد و روی پسرک متمرکز شد. دقیقاً میدانست که وقتی او را پیدا کند، چه میخواهد بگوید. میخواست بگوید که خیلی دوستش دارد. و بگوید که به او افتخار میکند. دوست داشت پیش پسرک برود و به تمام سوالات او درباره پدرش پاسخ دهد. بگوید که چقدر او را دوست داشت، چقدر به او مفتخر بود، اینکه چقدر زندگی بی رحم است و چیز هایی را که با تمام وجود دوستشان داریم، از ما میگیرد؛ و بگوید که این تقصیر هیچ یک از ما نیست. گاهی اوقات زندگی سخت می شود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.