بریده‌ای از کتاب ستاری به روایت همسر شهید اثر لعیا رزاق زاده

بریدۀ کتاب

صفحۀ 60

نگرانش میشدم میگفتم :«عزیز من بدن تو هم به استراحت احتیاج داره این جوری که از پا در میای!» میگفت :« تو نگران من نباش گفتم برام بالش کوچکی درست کردن توی ماشین که هستم فاصله ی بین اداره تا ستاد و کارخانه و فرودگاه رو میخوابم همین برای من کافیه وقتی میتونم کارهای مفیدتری ،بکنم برای چی این همه بگیرم بخوابم؟»

نگرانش میشدم میگفتم :«عزیز من بدن تو هم به استراحت احتیاج داره این جوری که از پا در میای!» میگفت :« تو نگران من نباش گفتم برام بالش کوچکی درست کردن توی ماشین که هستم فاصله ی بین اداره تا ستاد و کارخانه و فرودگاه رو میخوابم همین برای من کافیه وقتی میتونم کارهای مفیدتری ،بکنم برای چی این همه بگیرم بخوابم؟»

9

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.