بریدهای از کتاب ستاری به روایت همسر شهید اثر لعیا رزاق زاده
1403/4/13
صفحۀ 60
نگرانش میشدم میگفتم :«عزیز من بدن تو هم به استراحت احتیاج داره این جوری که از پا در میای!» میگفت :« تو نگران من نباش گفتم برام بالش کوچکی درست کردن توی ماشین که هستم فاصله ی بین اداره تا ستاد و کارخانه و فرودگاه رو میخوابم همین برای من کافیه وقتی میتونم کارهای مفیدتری ،بکنم برای چی این همه بگیرم بخوابم؟»
نگرانش میشدم میگفتم :«عزیز من بدن تو هم به استراحت احتیاج داره این جوری که از پا در میای!» میگفت :« تو نگران من نباش گفتم برام بالش کوچکی درست کردن توی ماشین که هستم فاصله ی بین اداره تا ستاد و کارخانه و فرودگاه رو میخوابم همین برای من کافیه وقتی میتونم کارهای مفیدتری ،بکنم برای چی این همه بگیرم بخوابم؟»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.