بریده‌ای از کتاب رویای نیمه شب اثر مظفر سالاری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 253

در حیاط تنها ماندم،به قرص ماه چشم دوختم.بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود،بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد "او" افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درددل کنم.

در حیاط تنها ماندم،به قرص ماه چشم دوختم.بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود،بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد "او" افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درددل کنم.

31

13

(0/1000)

نظرات

تایم لاین زیبا شد با این بریده کتاب 🥲🥲
1

0

🌺🌺 

0