بریدهای از کتاب رویای نیمه شب اثر مظفر سالاری
1402/8/29
صفحۀ 253
در حیاط تنها ماندم،به قرص ماه چشم دوختم.بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود،بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد "او" افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درددل کنم.
در حیاط تنها ماندم،به قرص ماه چشم دوختم.بدجوری دلگیر بودم. اگر دیروقت نبود،بیرون می زدم تا هوایی به مغزم بخورد و آرام شوم. ناگهان به یاد "او" افتادم. دلم هوای آن را کرد که بیدار بمانم و با مولای مهربانم درددل کنم.
(0/1000)
سمیه جمشیدی
1402/8/29
0