بریدۀ کتاب
1403/5/17
4.2
14
صفحۀ 20
خستگی و غم چشمها را دیگر نمیشد کاری کرد. غربت و نم اشکی که ته چشمهاش خانه کرده بود، برمیگشت به سیزده سال تنهایی و ناامیدی غریبکش روزگار. چنان غربتی که احساس کند از خانه بیرونش کردهاند تا از چرخهی هستی پرتاب شود به جایی که هیچ نقشی نداشته باشد. در قلب اروپا بود، اما انگار از پشت دیوارهای شیشهای دنیا را تماشا میکرد. سروصدا را میشنید، صدای ناقوس کلیسا را میشنید، صدای پا را میشنید، و همهچیز را میدید، اما در هیچجایی نقش نداشت. در میان مردم بود، اما حبابی به دورش کشیده بودند که کسی صدایش را نشنود.
خستگی و غم چشمها را دیگر نمیشد کاری کرد. غربت و نم اشکی که ته چشمهاش خانه کرده بود، برمیگشت به سیزده سال تنهایی و ناامیدی غریبکش روزگار. چنان غربتی که احساس کند از خانه بیرونش کردهاند تا از چرخهی هستی پرتاب شود به جایی که هیچ نقشی نداشته باشد. در قلب اروپا بود، اما انگار از پشت دیوارهای شیشهای دنیا را تماشا میکرد. سروصدا را میشنید، صدای ناقوس کلیسا را میشنید، صدای پا را میشنید، و همهچیز را میدید، اما در هیچجایی نقش نداشت. در میان مردم بود، اما حبابی به دورش کشیده بودند که کسی صدایش را نشنود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.