بریدهای از کتاب اگر می توانستی خورشید را ببینی اثر آن لیانگ
1404/4/14
صفحۀ 333
چند لحظه بعد میپرسد «به نظرت چیکار میکنی؟ توی آینده...» «نمیدونم میخوام...» ساکت میشوم و ذهنم به حرکت در می.آید هنوز هم به طرز وحشتناکی زیاده خواه هستم. قلبم هنوز به خاطر چیزهایی که در دسترسم ،نیستند به درد میآید میخواهم باهوشتر و ثروتمندتر و قوی تر و ..فقط بهتر باشم. اما اگر راستش را بخواهید میخواهم شادتر هم باشم میخواهم روی چیزی معنادار و رضایت بخش حتی شده سخت، چیزی که شاید حتی کاربردی ترین گزینه در جهان نباشد، سرمایه گذاری کنم میخواهم وقت بیشتری را با بابا و مامان و شیائویی بگذرانم با شنل معاشرت کنم و یک قرار درست و حسابی با هنری بگذارم می خواهم آنقدر بخندم که شکمم ،درد بگیرد و بنویسم تا زمانی که چیزی خلق کنم که خوشحالم کند و یاد بگیرم که از پیروزیهای کوچک و خصوصی ام لذت ببرم. یاد بگیرم که بپذیرم این چیزها نیز ارزش خواستن دارند.
چند لحظه بعد میپرسد «به نظرت چیکار میکنی؟ توی آینده...» «نمیدونم میخوام...» ساکت میشوم و ذهنم به حرکت در می.آید هنوز هم به طرز وحشتناکی زیاده خواه هستم. قلبم هنوز به خاطر چیزهایی که در دسترسم ،نیستند به درد میآید میخواهم باهوشتر و ثروتمندتر و قوی تر و ..فقط بهتر باشم. اما اگر راستش را بخواهید میخواهم شادتر هم باشم میخواهم روی چیزی معنادار و رضایت بخش حتی شده سخت، چیزی که شاید حتی کاربردی ترین گزینه در جهان نباشد، سرمایه گذاری کنم میخواهم وقت بیشتری را با بابا و مامان و شیائویی بگذرانم با شنل معاشرت کنم و یک قرار درست و حسابی با هنری بگذارم می خواهم آنقدر بخندم که شکمم ،درد بگیرد و بنویسم تا زمانی که چیزی خلق کنم که خوشحالم کند و یاد بگیرم که از پیروزیهای کوچک و خصوصی ام لذت ببرم. یاد بگیرم که بپذیرم این چیزها نیز ارزش خواستن دارند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.