بریدهای از کتاب پیرمرد و دریا اثر ارنست همینگوی
1404/7/13 - 21:52
صفحۀ 113
«پس شب بهخیر. صبح بیدارت میکنم.» پسر گفت: «تو ساعت شماطهٔ منی.» پیرمرد گفت: «ساعت شماطهٔ منم پیریه. پیرمردا چرا اینقدر زود بیدار میشن؟ برای اینکه روزشون درازتر بشه؟» پسر گفت: «چه میدونم؟ من میدونم که بچهها دیر بیدار میشن، خوابشون هم سنگینه.» پیرمرد گفت: «آره. یادم هست. سر وقت بیدارت میکنم.» «دلم نمیخواد او بیدارم کنه. اگه او بیدارم کنه مثل اینه که انگار به من حکم میکنه.» «میدونم.»
«پس شب بهخیر. صبح بیدارت میکنم.» پسر گفت: «تو ساعت شماطهٔ منی.» پیرمرد گفت: «ساعت شماطهٔ منم پیریه. پیرمردا چرا اینقدر زود بیدار میشن؟ برای اینکه روزشون درازتر بشه؟» پسر گفت: «چه میدونم؟ من میدونم که بچهها دیر بیدار میشن، خوابشون هم سنگینه.» پیرمرد گفت: «آره. یادم هست. سر وقت بیدارت میکنم.» «دلم نمیخواد او بیدارم کنه. اگه او بیدارم کنه مثل اینه که انگار به من حکم میکنه.» «میدونم.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.
