بریده‌ای از کتاب فصل فیروزه اثر محبوبه زارع

بریدۀ کتاب

صفحۀ 91

سیندخت آرام‌تر از قبل زمزمه کرد: - می خواهم رازی را به تو بگویم، خدیجه.راستش مهری در دلم نشسته ، خودم هم نمیدانم چرا. اما شاید کار فطرت باشد. شاید آن طوری که ام‌مسعود می گفت، بخشی از حقیقت باشد. مهرِ بانویتان بر دلم نشسته! با آن که هرگز او را ندیده ام، اما از لحظه‌ای که به حریم او نزدیک شدم ،گویی مثل مادرم ... نه ... نه ... خیلی نزدیک تر... مثل کیارش.... باز هم نه... مثل هیچ کس... مثل هیچ کس دیگر دوستش دارم اما خودم هم نمی دانم چرا و چگونه؟! حیرانی ام هر لحظه بیش تر میشود. یعنی عشق فطری هم دست خود آدم نیست؟ یعنی دلیلی نمی‌خواهد یا من دلیلش را نمی‌دانم؟!

سیندخت آرام‌تر از قبل زمزمه کرد: - می خواهم رازی را به تو بگویم، خدیجه.راستش مهری در دلم نشسته ، خودم هم نمیدانم چرا. اما شاید کار فطرت باشد. شاید آن طوری که ام‌مسعود می گفت، بخشی از حقیقت باشد. مهرِ بانویتان بر دلم نشسته! با آن که هرگز او را ندیده ام، اما از لحظه‌ای که به حریم او نزدیک شدم ،گویی مثل مادرم ... نه ... نه ... خیلی نزدیک تر... مثل کیارش.... باز هم نه... مثل هیچ کس... مثل هیچ کس دیگر دوستش دارم اما خودم هم نمی دانم چرا و چگونه؟! حیرانی ام هر لحظه بیش تر میشود. یعنی عشق فطری هم دست خود آدم نیست؟ یعنی دلیلی نمی‌خواهد یا من دلیلش را نمی‌دانم؟!

1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.