بریدۀ کتاب
1404/3/25
صفحۀ 52
حالا که مدتی است مینویسم، میبینم نوشتن یک داستان دراز اصلا کار سادهای نیست. جوهر آدم را میمکد و روحش را لقمه لقمه میخورد. مانند همین رنگ قلمی که اکنون در دستم است، با هر کلمه ذرهای ازش کم میشود و کم میشود تا تمام شود. هرچه سریعتر مینویسم، زودتر تمام میشود. با هر کلمه، خستهتر و فرسودهتر میشوم. انگار عمرم دارد به پایان میرسد. به این ترید میافتم که نکند هستی عمر را با کلمهها، و نه با زمان، میسنجد؛ اگر اینطور باشد، باید پول بیشتری از مشتریهایم طلب کنم.
حالا که مدتی است مینویسم، میبینم نوشتن یک داستان دراز اصلا کار سادهای نیست. جوهر آدم را میمکد و روحش را لقمه لقمه میخورد. مانند همین رنگ قلمی که اکنون در دستم است، با هر کلمه ذرهای ازش کم میشود و کم میشود تا تمام شود. هرچه سریعتر مینویسم، زودتر تمام میشود. با هر کلمه، خستهتر و فرسودهتر میشوم. انگار عمرم دارد به پایان میرسد. به این ترید میافتم که نکند هستی عمر را با کلمهها، و نه با زمان، میسنجد؛ اگر اینطور باشد، باید پول بیشتری از مشتریهایم طلب کنم.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.