بریدۀ کتاب
1403/7/25
3.1
2
صفحۀ 39
طنین آشنای صدا تا گوشش رسید. توجهی نکرد.صدا تکرار شد. - برادر ابراهیمی! صدامو میشنوفی؟ دستش به جلد تپانچه چسبید. سر چرخاند. غواصی لب دهلیز مقابل نشسته بود. درست همان جایی که ساعتی پیش غواص عراقی دمر شد.غواص دو دستش را گرد کرد و بلندتر فریاد زد. - آهای کاکو اینجویی یا نه؟ و پژواک آخرین حرفش چندبار در فضای کشتی پیچید. ستّار به سمت دهلیز به راه شد. قامت او که در تیررس غواص نشست، با لهجهٔ شیرازی پرسید: کاکو ابراهیمی؟ ستّار رخ به رخ غواص شد. دستش از جلد تپانچه فاصله گرفت و بیمیل و خونسرد پرسید: «شما؟» نمک خندهای گوشه لب غواص نشست و گفت: «همسایهٔ بغلی شماییم، از بچههای المهدی (عج)!» و پرسان ادامه داد: «مگه شما نبودید که پشت بیسیم پیام دادید که مهدی میاد و دست انصارالحسین رو میگیره؟ خب ما هم اومدیم!»
طنین آشنای صدا تا گوشش رسید. توجهی نکرد.صدا تکرار شد. - برادر ابراهیمی! صدامو میشنوفی؟ دستش به جلد تپانچه چسبید. سر چرخاند. غواصی لب دهلیز مقابل نشسته بود. درست همان جایی که ساعتی پیش غواص عراقی دمر شد.غواص دو دستش را گرد کرد و بلندتر فریاد زد. - آهای کاکو اینجویی یا نه؟ و پژواک آخرین حرفش چندبار در فضای کشتی پیچید. ستّار به سمت دهلیز به راه شد. قامت او که در تیررس غواص نشست، با لهجهٔ شیرازی پرسید: کاکو ابراهیمی؟ ستّار رخ به رخ غواص شد. دستش از جلد تپانچه فاصله گرفت و بیمیل و خونسرد پرسید: «شما؟» نمک خندهای گوشه لب غواص نشست و گفت: «همسایهٔ بغلی شماییم، از بچههای المهدی (عج)!» و پرسان ادامه داد: «مگه شما نبودید که پشت بیسیم پیام دادید که مهدی میاد و دست انصارالحسین رو میگیره؟ خب ما هم اومدیم!»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.