بریده‌ای از کتاب خار و میخک اثر یحیی السنوار

بریدۀ کتاب

صفحۀ 491

در محله شجاعیه در شهر غزه در خانه ای خانواده ابونضال، ام نضال، نضال محمد و دو دخترشان نشسته بودند محمد که حدوداً بیست و پنج ساله بود، زیتون زیاد می خورد؛ آنقدر که ممکن بود ضرر داشته باشد. مادر نضال نگاه کرد و پرسیده محمد چرا جز زیتون چیزی نمی خوری؟ از چیزای دیگه خوشت نمیاد پسرم؟ محمد جواب داد: نه مادر من همه چی دوست دارم؛ اما زیتونو بیشتر دوست دارم. مگه این از اون درخت زیتونمون نیست که عماد زیرش شهید شد؟ اشکی از چشم ام نضال جاری شد و گفت خدا رحمتش کنه آره پسرم. واسه همین دوستش دارم احساس میکنم این زیتون با روح عماد می تپه خیلی دوستش دارم؛ چون عماد رو دوست دارم.

در محله شجاعیه در شهر غزه در خانه ای خانواده ابونضال، ام نضال، نضال محمد و دو دخترشان نشسته بودند محمد که حدوداً بیست و پنج ساله بود، زیتون زیاد می خورد؛ آنقدر که ممکن بود ضرر داشته باشد. مادر نضال نگاه کرد و پرسیده محمد چرا جز زیتون چیزی نمی خوری؟ از چیزای دیگه خوشت نمیاد پسرم؟ محمد جواب داد: نه مادر من همه چی دوست دارم؛ اما زیتونو بیشتر دوست دارم. مگه این از اون درخت زیتونمون نیست که عماد زیرش شهید شد؟ اشکی از چشم ام نضال جاری شد و گفت خدا رحمتش کنه آره پسرم. واسه همین دوستش دارم احساس میکنم این زیتون با روح عماد می تپه خیلی دوستش دارم؛ چون عماد رو دوست دارم.

13

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.