بریدهای از کتاب فروغ زندگی اثر اریش ماریا رمارک
1404/3/27
صفحۀ 210
هرکس سهم خود را گرفت و به آرامی شروع به خوردن کرد. شهر در مسافتی دور در زیر پای آنان در حال سوختن بود. تل اجساد پشت سرشان بود. گروه کوچک در سکوت دور هم جمع شده بودند و نان میخوردند. این نان با همهی نانهایی که تا آن روز خورده بودند، فرق داشت.همچون یک مراسم عشای ربانی عجیب بود که آنها را از بقیه افراد خوابگاه، از تسلیمگرها، متمایز میساخت. آنها با هم نمیجنگیدند. برای خود دوستانی یافته بودند و هدفی داشتند. آنها دشتها و کوهها را، شهر را و شب را تماشا میکردند— و در آن لحظه سیمهای خاردار و برجهای مسلسل به چشم هیچ یک از آنها نمیآمد.
هرکس سهم خود را گرفت و به آرامی شروع به خوردن کرد. شهر در مسافتی دور در زیر پای آنان در حال سوختن بود. تل اجساد پشت سرشان بود. گروه کوچک در سکوت دور هم جمع شده بودند و نان میخوردند. این نان با همهی نانهایی که تا آن روز خورده بودند، فرق داشت.همچون یک مراسم عشای ربانی عجیب بود که آنها را از بقیه افراد خوابگاه، از تسلیمگرها، متمایز میساخت. آنها با هم نمیجنگیدند. برای خود دوستانی یافته بودند و هدفی داشتند. آنها دشتها و کوهها را، شهر را و شب را تماشا میکردند— و در آن لحظه سیمهای خاردار و برجهای مسلسل به چشم هیچ یک از آنها نمیآمد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.