بریدهای از کتاب چشم هایش اثر بزرگ علوی
1403/10/21
صفحۀ 179
به من می گفت: چشم های تو مرا به این روز انداخت.این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده.تاب و تحمل نگاه های تو را نداشتم.نمی دیدی که چشم به زمین می دوختم؟ به او می گفتم: در چشم های من دقیق تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست . می گفت: نه ، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته.من آدم خجولی بودم، چشم های تو به من جرئت دادند.
به من می گفت: چشم های تو مرا به این روز انداخت.این نگاه تو کار مرا به اینجا کشانده.تاب و تحمل نگاه های تو را نداشتم.نمی دیدی که چشم به زمین می دوختم؟ به او می گفتم: در چشم های من دقیق تر نگاه کن! جز تو هیچ چیزی در آن نیست . می گفت: نه ، یک دنیای مرموز در این نگاه نهفته.من آدم خجولی بودم، چشم های تو به من جرئت دادند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.