بریدۀ کتاب

دهلیز انتظار
بریدۀ کتاب

صفحۀ 48

حاج ناصر با خوش‌رویی گفت: «علی جان! آقا رو معرفی نکردی؟» - برادر سید حسین سماوات فرمانده گردان حضرت علی اکبر و برادر حسن تاجوک فرمانده گردان اباالفضل و برادر کلهر از... علی که معرفی کرد، چشمان بابا میان حلقه‌ای از اشک نشست و با اولین پلک از گوشهٔ عینکش دو قطره اشک سرید. آهسته دستان لرزانش را بالا آورد و عینک را برداشت و سرش را پایین انداخت و با گوشهٔ آستین چشمانش را پاک کرد. علی ساکت شد. فهمید که بابا چرا گریان شد. بابا با صدایی خفه گفت: «بابا به قربان همه شما، شماها تو کربلا کجا بودید که از علی اکبر و علی اصغر و قاسم و...» و نتوانست ادامه دهد. دلش خواست که برای خودش روضه بخواند. دوزانو روی خاک نشست و زیر لب زمزمه کرد...

حاج ناصر با خوش‌رویی گفت: «علی جان! آقا رو معرفی نکردی؟» - برادر سید حسین سماوات فرمانده گردان حضرت علی اکبر و برادر حسن تاجوک فرمانده گردان اباالفضل و برادر کلهر از... علی که معرفی کرد، چشمان بابا میان حلقه‌ای از اشک نشست و با اولین پلک از گوشهٔ عینکش دو قطره اشک سرید. آهسته دستان لرزانش را بالا آورد و عینک را برداشت و سرش را پایین انداخت و با گوشهٔ آستین چشمانش را پاک کرد. علی ساکت شد. فهمید که بابا چرا گریان شد. بابا با صدایی خفه گفت: «بابا به قربان همه شما، شماها تو کربلا کجا بودید که از علی اکبر و علی اصغر و قاسم و...» و نتوانست ادامه دهد. دلش خواست که برای خودش روضه بخواند. دوزانو روی خاک نشست و زیر لب زمزمه کرد...

29

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.