بریدۀ کتاب
1403/9/16
صفحۀ 195
«فکر کنم میخواست من رو نجات بده.» «با دادن کیف به تو؟» توبی گفت: «نه، خنگول. با دادن یه هدف به من. از اون لحظه به بعد، من باید زنده میموندم، مهم نبود اوضاع چهقدر بد میشد، چون اگه میمردم، اونوقت کسی نبود حواسش به نَن اسپارو باشه.» به آسمان نگاه کرد. هوا آنقدری صاف بود که نور ضعیف مهتاب دیده شود. «همیشه اینطوریه دیگه، نه؟ ما با نجات دادن بقیه نجات پیدا میکنیم.»
«فکر کنم میخواست من رو نجات بده.» «با دادن کیف به تو؟» توبی گفت: «نه، خنگول. با دادن یه هدف به من. از اون لحظه به بعد، من باید زنده میموندم، مهم نبود اوضاع چهقدر بد میشد، چون اگه میمردم، اونوقت کسی نبود حواسش به نَن اسپارو باشه.» به آسمان نگاه کرد. هوا آنقدری صاف بود که نور ضعیف مهتاب دیده شود. «همیشه اینطوریه دیگه، نه؟ ما با نجات دادن بقیه نجات پیدا میکنیم.»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.