بریدۀ کتاب
1403/7/24
4.2
54
صفحۀ 218
سرم را میچسبانم به شیشه و کتیبه حضرت زینب را میگذارم روی قلبم و از شام خداحافظی میکنم. دیگر کی شود و چه شود و اصلاً بشود که من دوباره به این سرزمین برگردم؟ همان احساسی را دارم که موقع خداحافظی از کربلا سراغم میآید. این که نرفته دلتنگ برگشتن میشوم و این نگرانی آنقدر است که حتی نمیگذارد از لحظههای بودن به خوبی استفاده کنم. بعید میدانم هیچ توریستی در لحظه خداحافظی از هیچ شهر و کشوری از دنیا چنین حسی را تجربه کند که من الان دارم. فرق است بین دیدن و زیارت کردن، بین گشتن و دورش گشتن، بین توریست و زائر؛ یکی آمده ببیند و آن یکی آمده به چشم بیاید. او میخواهد برگردد و برای دیگران تعریف کند و دیگری میخواهد همانجا حرف بزند و خالی و رها برگردد. یکی به چیزهای جدید توجه میکند و آن یکی به انس میاندیشد.
سرم را میچسبانم به شیشه و کتیبه حضرت زینب را میگذارم روی قلبم و از شام خداحافظی میکنم. دیگر کی شود و چه شود و اصلاً بشود که من دوباره به این سرزمین برگردم؟ همان احساسی را دارم که موقع خداحافظی از کربلا سراغم میآید. این که نرفته دلتنگ برگشتن میشوم و این نگرانی آنقدر است که حتی نمیگذارد از لحظههای بودن به خوبی استفاده کنم. بعید میدانم هیچ توریستی در لحظه خداحافظی از هیچ شهر و کشوری از دنیا چنین حسی را تجربه کند که من الان دارم. فرق است بین دیدن و زیارت کردن، بین گشتن و دورش گشتن، بین توریست و زائر؛ یکی آمده ببیند و آن یکی آمده به چشم بیاید. او میخواهد برگردد و برای دیگران تعریف کند و دیگری میخواهد همانجا حرف بزند و خالی و رها برگردد. یکی به چیزهای جدید توجه میکند و آن یکی به انس میاندیشد.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.