بریدهای از کتاب جنگی که بالاخره نجاتم داد اثر کیمبرلی بروبیکر برادلی
1404/4/8
صفحۀ 11
نمی دانستم سوزان باید تنهایم بگذارد. "اگه نشه چی؟" برای لحظه ای انگشت هایش دور دستم محکم شدند . گفت"اراده" و دستم را رها کرد
نمی دانستم سوزان باید تنهایم بگذارد. "اگه نشه چی؟" برای لحظه ای انگشت هایش دور دستم محکم شدند . گفت"اراده" و دستم را رها کرد
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.