بریدهای از کتاب بروم یا بمانم؟ چگونه قاطعانه تصمیم بگیرم و زندگی ام را به باد ندهم اثر بورلی استون
1403/11/12
صفحۀ 62
این داستان درباره مردی است که تصور میکند زندانی شده است. او در سلولی تنگ و تاریک محبوس شده و در حالی که روی نوک انگشتان پایش ایستاده و میلههای پنجره کوچک زندان را که تنها منبع نور آنجاست، محکم گرفته است، تلاش میکند که خودش را به سمت بالا بکشد تا بتواند کمی از پرتوی نور خورشید را از میان میلهها ببیند. او هیچگاه برای کشف قسمتهای دیگر زندان تلاش نمیکند و تمام حواسش متوجه این است که آن کورسوی نور را بهعنوان تنها منبع امیدبخش از دست ندهد. در نتیجه، هرگز متوجه نمیشود که درب زندان، در انتهای سلول، باز است و در واقع، او آزاد است که برود. او همیشه آزاد بوده است که هر وقت دلش بخواهد به سمت روشنی و نور برود... فقط اگر دلش میخواست برود.
این داستان درباره مردی است که تصور میکند زندانی شده است. او در سلولی تنگ و تاریک محبوس شده و در حالی که روی نوک انگشتان پایش ایستاده و میلههای پنجره کوچک زندان را که تنها منبع نور آنجاست، محکم گرفته است، تلاش میکند که خودش را به سمت بالا بکشد تا بتواند کمی از پرتوی نور خورشید را از میان میلهها ببیند. او هیچگاه برای کشف قسمتهای دیگر زندان تلاش نمیکند و تمام حواسش متوجه این است که آن کورسوی نور را بهعنوان تنها منبع امیدبخش از دست ندهد. در نتیجه، هرگز متوجه نمیشود که درب زندان، در انتهای سلول، باز است و در واقع، او آزاد است که برود. او همیشه آزاد بوده است که هر وقت دلش بخواهد به سمت روشنی و نور برود... فقط اگر دلش میخواست برود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.