بریدۀ کتاب

بانو گوزن
بریدۀ کتاب

صفحۀ 101

پرویز قهوه را هورت می‌کشد و می‌خندد. ... تازه زنجیر طلایش را دیده‌ام. با خودم فکر می‌کنم به خارج رفتن و نرفتن نیست؛ بعضی‌ها ذاتا امّل‌اند. هر کاری بکنند باز از یک گوشه‌شان زنجیرطلایی، کفش نوک‌تیزی، کاکلی چیزی بیرون می‌زند.

پرویز قهوه را هورت می‌کشد و می‌خندد. ... تازه زنجیر طلایش را دیده‌ام. با خودم فکر می‌کنم به خارج رفتن و نرفتن نیست؛ بعضی‌ها ذاتا امّل‌اند. هر کاری بکنند باز از یک گوشه‌شان زنجیرطلایی، کفش نوک‌تیزی، کاکلی چیزی بیرون می‌زند.

42

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.