بریده‌ای از کتاب برادران کارامازوف اثر فیودور داستایفسکی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1079

یک شب خوابیده بود و من کنارش نشسته بودم. ناگهان به من گفت پدر کوچولوی عزیزم موقعی که قبرم را با خاک پر کردند تکه نانی خرد کن و روی آن بریز تا گنجشک ها بیایند بخورند، من صدای جیک جیک شادمانه‌شان را می‌شنوم و خودم را تنها حس نمی‌کنم.

یک شب خوابیده بود و من کنارش نشسته بودم. ناگهان به من گفت پدر کوچولوی عزیزم موقعی که قبرم را با خاک پر کردند تکه نانی خرد کن و روی آن بریز تا گنجشک ها بیایند بخورند، من صدای جیک جیک شادمانه‌شان را می‌شنوم و خودم را تنها حس نمی‌کنم.

1

17

(0/1000)

نظرات

حرف های ساده،اما پر از درد!!:)

1