بریدهای از کتاب برادران کارامازوف اثر فیودور داستایفسکی
1402/12/15
صفحۀ 1079
یک شب خوابیده بود و من کنارش نشسته بودم. ناگهان به من گفت پدر کوچولوی عزیزم موقعی که قبرم را با خاک پر کردند تکه نانی خرد کن و روی آن بریز تا گنجشک ها بیایند بخورند، من صدای جیک جیک شادمانهشان را میشنوم و خودم را تنها حس نمیکنم.
یک شب خوابیده بود و من کنارش نشسته بودم. ناگهان به من گفت پدر کوچولوی عزیزم موقعی که قبرم را با خاک پر کردند تکه نانی خرد کن و روی آن بریز تا گنجشک ها بیایند بخورند، من صدای جیک جیک شادمانهشان را میشنوم و خودم را تنها حس نمیکنم.
(0/1000)
هلنا✨🎹
1402/12/18
1