بریده‌ای از کتاب آقای باکلاه و آقای بی کلاه اثر شل سیلورستاین

Sara Rezaei

Sara Rezaei

1404/4/16

بریدۀ کتاب

صفحۀ 34

او از غرق شدن می‌ترسید. برای همین، هیچ‌وقت شنا نمی‌کرد، سوار قایق نمی‌شد، حمام نمی‌کرد، و به آبگیری پا نمی‌گذاشت. شب و روز در خانه می‌نشست، در را به روی خود قفل می‌کرد، چفت پنجره ها را می‌انداخت. و از ترس اینکه موجی سر نرسد، مثل بید، می‌لرزید! عاقبت آن‌قدر گریست که اتاق از اشک پر شد و او را در خود غرق کرد...

او از غرق شدن می‌ترسید. برای همین، هیچ‌وقت شنا نمی‌کرد، سوار قایق نمی‌شد، حمام نمی‌کرد، و به آبگیری پا نمی‌گذاشت. شب و روز در خانه می‌نشست، در را به روی خود قفل می‌کرد، چفت پنجره ها را می‌انداخت. و از ترس اینکه موجی سر نرسد، مثل بید، می‌لرزید! عاقبت آن‌قدر گریست که اتاق از اشک پر شد و او را در خود غرق کرد...

37

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.