بریده‌ای از کتاب جاده ی شهر اثر ناتالیا گینزبورگ

بریدۀ کتاب

صفحۀ 46

وسط جاده میخ‌کوب شدم، قلبم توی دهانم بود. دوروبرم غرق سکوت بود. از آن‌جا نه شهر دیده می‌شد که پشت سر گذاشته بودمش و نه خانه‌مان که هنوز کلی راه مانده بود تا به آن برسم. باقی دخترها می‌رفتند مدرسه، تابستان می‌رفتند کنار دریا، ازشان دعوت می‌کردند بروند مجلس رقص و عین مشتی زاغ‌سیاه یک‌بند وراجی می‌کردند. چرا من یکی از آن‌ها نبودم؟ چرا زندگی من شبیه مال آن‌ها نبود؟

وسط جاده میخ‌کوب شدم، قلبم توی دهانم بود. دوروبرم غرق سکوت بود. از آن‌جا نه شهر دیده می‌شد که پشت سر گذاشته بودمش و نه خانه‌مان که هنوز کلی راه مانده بود تا به آن برسم. باقی دخترها می‌رفتند مدرسه، تابستان می‌رفتند کنار دریا، ازشان دعوت می‌کردند بروند مجلس رقص و عین مشتی زاغ‌سیاه یک‌بند وراجی می‌کردند. چرا من یکی از آن‌ها نبودم؟ چرا زندگی من شبیه مال آن‌ها نبود؟

9

42

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.