بریده‌ای از کتاب پختستان اثر ادوین ابوت

بریدۀ کتاب

صفحۀ 171

خلاصه آنکه تا امروز، هیچ کسی سر به راه من نسپرده؛ و چنین پیداست که پیام هزاره به عبث بر من نازل شده است. در حجمستان، پرومته چون آتش را به آدمیان بخشید، ببند افتاد؛ اما من - این پرومتهٔ بینوای پختستانی - چون به هموطنانم هیچ ندادم، اینجا افتاده به زندانم. با این همه زنده‌ام به امیدی که در بعدی، به ترتیبی - چطور، نمی‌دانم- این خاطرات رخنه کند در ذهن نوع بشر، برانگیزد تباری از آن گونه عاصیان، که به بعدیت محدود تن در ندهند. در لحظات روشن‌تر، این امید بیدار است - افسوس که نه در همه حال. گاه در تب و تابم از این فکر جان فرسا که آیا شکل دقیق مکعب را - یک بار دیده و بارها دریغ او را خورده - راستی به خاطر سپردم؟ و گاه در رویاهای شبانه، دستور رمزوار « رو به بالا، محبوب شمال» همچون ابوالهولِ روانخواره‌ای، به جانم می‌افتد.

خلاصه آنکه تا امروز، هیچ کسی سر به راه من نسپرده؛ و چنین پیداست که پیام هزاره به عبث بر من نازل شده است. در حجمستان، پرومته چون آتش را به آدمیان بخشید، ببند افتاد؛ اما من - این پرومتهٔ بینوای پختستانی - چون به هموطنانم هیچ ندادم، اینجا افتاده به زندانم. با این همه زنده‌ام به امیدی که در بعدی، به ترتیبی - چطور، نمی‌دانم- این خاطرات رخنه کند در ذهن نوع بشر، برانگیزد تباری از آن گونه عاصیان، که به بعدیت محدود تن در ندهند. در لحظات روشن‌تر، این امید بیدار است - افسوس که نه در همه حال. گاه در تب و تابم از این فکر جان فرسا که آیا شکل دقیق مکعب را - یک بار دیده و بارها دریغ او را خورده - راستی به خاطر سپردم؟ و گاه در رویاهای شبانه، دستور رمزوار « رو به بالا، محبوب شمال» همچون ابوالهولِ روانخواره‌ای، به جانم می‌افتد.

3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.