بریده‌ای از کتاب بر دامان آمستردام اثر سنا ثقفی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 52

با خودم گفتم الان به بچه‌ها یک چیزی می‌گویند. اما آن‌ها انگار داشتند عادی‌ترین صحنه زندگی‌شان را می‌دیدند.خیلی بی‌اعتنا پاهایشان را بلند می‌کردند و با سختی از لا‌به‌لای اسباب‌بازی‌ها که، که همه جای سالن پخش بود، رد می‌شدند.

با خودم گفتم الان به بچه‌ها یک چیزی می‌گویند. اما آن‌ها انگار داشتند عادی‌ترین صحنه زندگی‌شان را می‌دیدند.خیلی بی‌اعتنا پاهایشان را بلند می‌کردند و با سختی از لا‌به‌لای اسباب‌بازی‌ها که، که همه جای سالن پخش بود، رد می‌شدند.

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.