بریده‌ای از کتاب در اوج غربت اثر مهدی خدامیان آرانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 21

ابن زياد نيروى كمكى مى‌فرستد و براى او اين‌چنين پيغام مى‌دهد: "مادرت به عزايت بنشيند! چگونه است كه يك سپاه نمى‌تواند يك نفر را دستگير كند؟" ابن اشعث چون اين سخن ابن زياد را مى‌شنود مى‌گويد: "مثل اينكه ابن زياد نمى‌داند مرا به جنگ كسى فرستاده است كه شجاعت را از پيامبر به ارث برده است". مسلم با شجاعتى تمام به دفاع ادامه مى‌دهد و هيچ‌كس را توان مقابله با او نيست. كار به جايى مى‌رسد كه ديگر هيچ‌كس جرأت نمى‌كند به مسلم نزديك شود. فرماندهٔ نيروهاى ابن زياد درمانده مى‌شود. در اين هنگام فكرى به ذهن او مى‌رسد، او فرياد مى‌زند: اى مردم! اگر سكّه طلا مى‌خواهيد، روى بام خانهٔ خود برويد و مسلم را سنگ‌باران كنيد، نخل‌هاى خرما را آتش بزنيد و بر سر و صورت مسلم پرتاب كنيد!

ابن زياد نيروى كمكى مى‌فرستد و براى او اين‌چنين پيغام مى‌دهد: "مادرت به عزايت بنشيند! چگونه است كه يك سپاه نمى‌تواند يك نفر را دستگير كند؟" ابن اشعث چون اين سخن ابن زياد را مى‌شنود مى‌گويد: "مثل اينكه ابن زياد نمى‌داند مرا به جنگ كسى فرستاده است كه شجاعت را از پيامبر به ارث برده است". مسلم با شجاعتى تمام به دفاع ادامه مى‌دهد و هيچ‌كس را توان مقابله با او نيست. كار به جايى مى‌رسد كه ديگر هيچ‌كس جرأت نمى‌كند به مسلم نزديك شود. فرماندهٔ نيروهاى ابن زياد درمانده مى‌شود. در اين هنگام فكرى به ذهن او مى‌رسد، او فرياد مى‌زند: اى مردم! اگر سكّه طلا مى‌خواهيد، روى بام خانهٔ خود برويد و مسلم را سنگ‌باران كنيد، نخل‌هاى خرما را آتش بزنيد و بر سر و صورت مسلم پرتاب كنيد!

4

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.