بریدۀ کتاب
1402/8/12
4.7
11
صفحۀ 382
توماس پرسید:« دلت برام تنگ میشه، درسته؟» انتظار داشت که لبخندی بزند، اما این کار را نکرد. «مقاومت نکن، توماس.همه چیز در نهایت به خوبی و خوشی تموم میشه.» سرش گیج میرفت.«منظورت چیه؟» غمگینانه به چشم هایش خیره شد.«این توانایی بی حد و حصرت در اعتماد کردن به دیگران همیشه من رو تحت تاثیر قرار داده.»توماس چهره اش را تار میدید. «واقعا متاسفم که بار ها و بارها ازش سو استفاده کردم.من همیشه فقط اون کاری رو که لازم بوده انجام دادم...»
توماس پرسید:« دلت برام تنگ میشه، درسته؟» انتظار داشت که لبخندی بزند، اما این کار را نکرد. «مقاومت نکن، توماس.همه چیز در نهایت به خوبی و خوشی تموم میشه.» سرش گیج میرفت.«منظورت چیه؟» غمگینانه به چشم هایش خیره شد.«این توانایی بی حد و حصرت در اعتماد کردن به دیگران همیشه من رو تحت تاثیر قرار داده.»توماس چهره اش را تار میدید. «واقعا متاسفم که بار ها و بارها ازش سو استفاده کردم.من همیشه فقط اون کاری رو که لازم بوده انجام دادم...»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.