بریدهای از کتاب سقوط اثر آلبر کامو
1402/8/30
صفحۀ 87
من مثل آن گدای پیرم که روزی در ایوان کافهای در پاریس، دست مرا گرفته و رها نمیکرد و میگفت: «آه! آقا،ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کردهایم.»
من مثل آن گدای پیرم که روزی در ایوان کافهای در پاریس، دست مرا گرفته و رها نمیکرد و میگفت: «آه! آقا،ما آدم بد و نابابی نیستیم، فقط روشنایی را گم کردهایم.»
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.