بریدهای از کتاب Legend of the Galactic Heroes: Dawn اثر یوشیکی تاناکا
1404/5/18
صفحۀ 271
فدریکا داشت راه میافتاد که یانگ ناگهان صدایش زد. «ستوان دوم… من یهکم تاریخ خوندم. از اونجا فهمیدم که تو جامعه بشری، دو تا نگرش اصلی وجود داره. یکی میگه چیزهایی هستن که از زندگی باارزشترن، اون یکی میگه هیچچیزی مهمتر از زندگی نیست. وقتی جنگ راه میندازن، از اولی استفاده میکنن، و وقتی میخوان تمومش کنن، به دومی متوسل میشن. این داستان مال هزاران ساله… شاید هم میلیونها سال.» فدریکا که نمیدانست چه جوابی بدهد، سکوت کرد. «فکر میکنی میلیونها سالِ دیگه هم همین باشه؟» «عالیجناب…» «نه، بیخیال کل نوع بشر. آیا کاری هست که من بتونم بکنم تا همهی خونی که ریختهم بیهوده نباشه؟»
فدریکا داشت راه میافتاد که یانگ ناگهان صدایش زد. «ستوان دوم… من یهکم تاریخ خوندم. از اونجا فهمیدم که تو جامعه بشری، دو تا نگرش اصلی وجود داره. یکی میگه چیزهایی هستن که از زندگی باارزشترن، اون یکی میگه هیچچیزی مهمتر از زندگی نیست. وقتی جنگ راه میندازن، از اولی استفاده میکنن، و وقتی میخوان تمومش کنن، به دومی متوسل میشن. این داستان مال هزاران ساله… شاید هم میلیونها سال.» فدریکا که نمیدانست چه جوابی بدهد، سکوت کرد. «فکر میکنی میلیونها سالِ دیگه هم همین باشه؟» «عالیجناب…» «نه، بیخیال کل نوع بشر. آیا کاری هست که من بتونم بکنم تا همهی خونی که ریختهم بیهوده نباشه؟»
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.