بریدهای از کتاب گچ پژ اثر محسن رضوانی
1403/10/20
صفحۀ 5
شب قدری، مصحفت را چارطاق بار کردم روبهروی صورت. روضهخوان یک دقیقه آنتراکت داد هر چه حاجت داریم جاری کنیم روی زبان. ورپریده -از خجالت یا هر چیز دیگری- بند آمده بود. از آنجا که میدانستم و کتابم را میخوانی، همۀ آنچه بنا بود آنجا به زبان بیاورم اینجا برایت مینویسم: قربانک إنی کنت من الچاکرین.
شب قدری، مصحفت را چارطاق بار کردم روبهروی صورت. روضهخوان یک دقیقه آنتراکت داد هر چه حاجت داریم جاری کنیم روی زبان. ورپریده -از خجالت یا هر چیز دیگری- بند آمده بود. از آنجا که میدانستم و کتابم را میخوانی، همۀ آنچه بنا بود آنجا به زبان بیاورم اینجا برایت مینویسم: قربانک إنی کنت من الچاکرین.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.