بریده‌ای از کتاب اکسیر محبت حسینی اثر محمدحسن وکیلی

سلما

سلما

3 روز پیش

بریدۀ کتاب

صفحۀ 190

احمد ابن عمر حلبی خدمت امام رضا <علیه السلام> رسید و عرض کرد: من در گذشته خیلی پولدار بودم، دست خیر داشتم و به فقرا رسیدگی می‌کردم. اما ورق روزگار برگشت و روز به روز فقیرتر شدم و الان محتاج همان فقرایی هستم که روزی به آنها کمک می‌کردم. حضرت به من فرمودند: "ما احسن حالک یا احمد" چقدر وضع تو خوب است. او ادب به خرج داد و گفت: آقا وضع من همین است که عرض کردم. حضرت با تبسمی فرمودند: حاضری حالت، حال یکی از مخالفین ما باشد ولی تمام زمین را پر از طلا کنند و به دست تو بدهند؟ با قاطعیت گفت: نه. آقا فرمودند: پس چه تجارت عظیمی داری، تو متاعی داری که اگر کل زمین را پر از طلا کنند حاضر نیستی با آن عوض کنی. آن وقت تازه متوجه شد که حضرت چه می‌خواهند بگویند.

احمد ابن عمر حلبی خدمت امام رضا <علیه السلام> رسید و عرض کرد: من در گذشته خیلی پولدار بودم، دست خیر داشتم و به فقرا رسیدگی می‌کردم. اما ورق روزگار برگشت و روز به روز فقیرتر شدم و الان محتاج همان فقرایی هستم که روزی به آنها کمک می‌کردم. حضرت به من فرمودند: "ما احسن حالک یا احمد" چقدر وضع تو خوب است. او ادب به خرج داد و گفت: آقا وضع من همین است که عرض کردم. حضرت با تبسمی فرمودند: حاضری حالت، حال یکی از مخالفین ما باشد ولی تمام زمین را پر از طلا کنند و به دست تو بدهند؟ با قاطعیت گفت: نه. آقا فرمودند: پس چه تجارت عظیمی داری، تو متاعی داری که اگر کل زمین را پر از طلا کنند حاضر نیستی با آن عوض کنی. آن وقت تازه متوجه شد که حضرت چه می‌خواهند بگویند.

23

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.