بریده‌ای از کتاب قصه های امیرعلی ۱ اثر امیرعلی نبویان

بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

یکی نبود به آن درخت لعنتی بگوید پدر آمرزیده ، تو که سوز و کوران زمستان را طاقت آوردی و با هزار بدبختی دوباره شکوفه دادی و فتوسنتز کردی ، نمیشد دو دقیقه هم تحمل کنی وآن سیب وامانده را ، عدل ول ندهی توی سر اسحاق خان؟!

یکی نبود به آن درخت لعنتی بگوید پدر آمرزیده ، تو که سوز و کوران زمستان را طاقت آوردی و با هزار بدبختی دوباره شکوفه دادی و فتوسنتز کردی ، نمیشد دو دقیقه هم تحمل کنی وآن سیب وامانده را ، عدل ول ندهی توی سر اسحاق خان؟!

27

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.