بریده‌ای از کتاب بی تو یک سال است اثر نجمه کتابچی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 67

گفتم:«روی هرمز سیاه باد که نامه‌ی پیامبر را پاره کرد تا تو امروز دست به ناموسش دراز کنی!» خلیفه خشمگین شد و چیزی گفت. به گمانم فکر کرده بود که دشنامش داده‌ام. شلاقی از زیر عبایش بیرون کشید و در هوا تاب داد، اما دست آن مرد مهربان از پشت، مچ دست خلیفه را گرفت.

گفتم:«روی هرمز سیاه باد که نامه‌ی پیامبر را پاره کرد تا تو امروز دست به ناموسش دراز کنی!» خلیفه خشمگین شد و چیزی گفت. به گمانم فکر کرده بود که دشنامش داده‌ام. شلاقی از زیر عبایش بیرون کشید و در هوا تاب داد، اما دست آن مرد مهربان از پشت، مچ دست خلیفه را گرفت.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.