بریده‌ای از کتاب کتاب پسر اثر آندری نیکولایدیس

مبینا

مبینا

1403/10/4

کتاب پسر
بریدۀ کتاب

صفحۀ 16

ولی دیگر جان سر و کله زدن نداشتم با خصومت های هر روزه و امیال سر کوب شده و حقه های دوزاریِ آدم های که می دیدم:کسانی که طوری با من رفتار می کردند انگار کورم و به خیال خودشان سرم را جوری شیره مالیده اند که من حسن نیت شان را باور کرده ام و قشنگ سر کارم گذاشته اند،در صورتی که من جوری نگاه شان می کردم انگار اصلا وجود ندارند.

ولی دیگر جان سر و کله زدن نداشتم با خصومت های هر روزه و امیال سر کوب شده و حقه های دوزاریِ آدم های که می دیدم:کسانی که طوری با من رفتار می کردند انگار کورم و به خیال خودشان سرم را جوری شیره مالیده اند که من حسن نیت شان را باور کرده ام و قشنگ سر کارم گذاشته اند،در صورتی که من جوری نگاه شان می کردم انگار اصلا وجود ندارند.

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.