بریده‌ای از کتاب حوض خون: روایت زنان اندیمشک از رخت شویی در دفاع مقدس اثر فاطمه سادات میرعالی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 54

خون و لایه‌ای از خاک روی ملافه‌های جبهه را گرفته بود. چندتا ملافه گذاشتم توی تشت. وایتکس ریختم رویشان. به دلم افتاد با پا نروم رویشان. لکه‌ها را توی دست ساییدم و ملافه را کم‌کم باز کردم. یک‌دفعه تکه‌گوشتی آمد توی دستم. نرم بود و لطیف. احساس کردم گوشت برادرم غلام‌عباس است. یاد لب خشکیده و سینهٔ خونی و شکافته‌ٔ غلام‌عباس افتادم. بدنم بی‌حس شد، جلوی چشم‌هایم سیاهی رفت و افتادم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، دیدم خانم‌ها دورم جمع شده‌اند.

خون و لایه‌ای از خاک روی ملافه‌های جبهه را گرفته بود. چندتا ملافه گذاشتم توی تشت. وایتکس ریختم رویشان. به دلم افتاد با پا نروم رویشان. لکه‌ها را توی دست ساییدم و ملافه را کم‌کم باز کردم. یک‌دفعه تکه‌گوشتی آمد توی دستم. نرم بود و لطیف. احساس کردم گوشت برادرم غلام‌عباس است. یاد لب خشکیده و سینهٔ خونی و شکافته‌ٔ غلام‌عباس افتادم. بدنم بی‌حس شد، جلوی چشم‌هایم سیاهی رفت و افتادم. وقتی چشم‌هایم را باز کردم، دیدم خانم‌ها دورم جمع شده‌اند.

37

4

(0/1000)

نظرات

💔💔💔💔💔

1