بریده‌ای از کتاب مسحور اثر رنه دنفلد

بریدۀ کتاب

صفحۀ 10

باز هم نوای باران را در صدایش میشنوم. بانو هنوز این نوا را از دست نداده؛ نوای آزادی را. خنده اش صدای وزش باد است میان درختان، صدای ریختن آب است بر سطح پیاده رو، نوازش آرام باران است روی صورت انسان، طنین خنده است در فضای بی کران و هر آن چیزی که ما در این سیاه چال از آن محرومیم. کشیش تبعیدی هم این ها را در آهنگ خنده بانو می شنود و همین باعث می‌شود از او واهمه داشته باشد. چنین آزادی ای انسان را به کجا می برد؟ صدای کوبش قلبش پاسخ می دهد: به هیچستان.

باز هم نوای باران را در صدایش میشنوم. بانو هنوز این نوا را از دست نداده؛ نوای آزادی را. خنده اش صدای وزش باد است میان درختان، صدای ریختن آب است بر سطح پیاده رو، نوازش آرام باران است روی صورت انسان، طنین خنده است در فضای بی کران و هر آن چیزی که ما در این سیاه چال از آن محرومیم. کشیش تبعیدی هم این ها را در آهنگ خنده بانو می شنود و همین باعث می‌شود از او واهمه داشته باشد. چنین آزادی ای انسان را به کجا می برد؟ صدای کوبش قلبش پاسخ می دهد: به هیچستان.

2

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.