بریده‌ای از کتاب نامه به پدر اثر فرانتس کافکا

سمیرا

سمیرا

1403/7/28

بریدۀ کتاب

صفحۀ 41

همیشه به من سرکوفت می‌زدی که به واسطه کار تو درآرامش،فراوانی و آسایش زندگی کرده‌ام. مثلا می‌گفتی: من از سن هفت سالگی با فرقون از این روستا به آن روستا در حرکت بودم و کار می‌کردم... ما مجبور بودیم همگی در یک اتاق بخوابیم... وقتی سیب زمینی برای خوردن داشتیم احساس خوشبختی می‌کردیم... در زمستان لباس مناسبی برای پوشیدن نداشتم... لیکن با این همه، آری با این همه، پدرم برای من پدرم بود و ارج و احترام ویژه ای داشت.

همیشه به من سرکوفت می‌زدی که به واسطه کار تو درآرامش،فراوانی و آسایش زندگی کرده‌ام. مثلا می‌گفتی: من از سن هفت سالگی با فرقون از این روستا به آن روستا در حرکت بودم و کار می‌کردم... ما مجبور بودیم همگی در یک اتاق بخوابیم... وقتی سیب زمینی برای خوردن داشتیم احساس خوشبختی می‌کردیم... در زمستان لباس مناسبی برای پوشیدن نداشتم... لیکن با این همه، آری با این همه، پدرم برای من پدرم بود و ارج و احترام ویژه ای داشت.

31

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.