بریدهای از کتاب آخرین روز یک محکوم به همراه کلود بی نوا اثر ویکتور هوگو
2 روز پیش
صفحۀ 47
تا آن زمان احساس میکردم نفس میکشم، قلبم میتپد و در محیطی همسان با انسانهای دیگر زندگی میکنم. اما حالا حصاری را که میان من و جهان بود بهوضوح تشخیص میدادم. دیگر هیچچیز برایم معنا و مفهوم گذشته را نداشت.
تا آن زمان احساس میکردم نفس میکشم، قلبم میتپد و در محیطی همسان با انسانهای دیگر زندگی میکنم. اما حالا حصاری را که میان من و جهان بود بهوضوح تشخیص میدادم. دیگر هیچچیز برایم معنا و مفهوم گذشته را نداشت.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.