بریدۀ کتاب

یک تکه زمین کوچک
بریدۀ کتاب

صفحۀ 161

جانی که به سرتاسر اتاق نگاه می کرد، چشمش افتاد به تصویر مسجد الاقصی در اورشلیم و شعار «خداوند وطنمان را حفظ کند»، که در اطراف تصویر با نخ قرمز، به صورت ضربدری گلدوزی شده بود. چشمان جانی به سرعت از روی تصویر گذشت و روی کلید بزرگی که از میخی آویزان بود، ثابت ماند. پدر بزرگ دید که جانی به چه چیز خیره شده است. سری تکان داد و گفت: کلید خونه مونه .» جانی زیر چشمی به در فلزی نگاه کرد کلید ظاهراً خیلی سنگین تر و قدیمی تر از آن بود که به این در بخورد. پیرمرد گفت: «مال» این خونه که نه مال خونه مون تو رمله است.» جانی تعجب کرد. ولی رمله که تو اسرائیله فکر میکردم اجازه نمی دن کسی بره اونجا. پدر بزرگ با بدخلقی :گفت میخوان اجازه بدن، میخوان ندن. هنوز که هنوزه یادم نرفته چه جوری ما رو از اونجا بیرون انداختن! بیشتر از پنجاه سال گذشته، اما واسه من انگار همین دیروزه درد و رنج، ترس و وحشت و تیراندازی های بی هدف ما شانس آوردیم که چیزی مون نشد. خیلی ها تیر خوردن. خونه رو که ترک میکردیم مادرم درش رو قفل کرد، کلیدش رو بهم داد و گفت: مواظبش باش به زودی بر میگردیم. شاید تا چند هفته ی دیگه. وقتی آب ها از آسیاب بیفته بیچاره از کجا می دونست اون ها خونه زندگی مون رو صاحب می شن و دیگه نمی زارن پامون رو اونجا بذاریم؟؟؟

جانی که به سرتاسر اتاق نگاه می کرد، چشمش افتاد به تصویر مسجد الاقصی در اورشلیم و شعار «خداوند وطنمان را حفظ کند»، که در اطراف تصویر با نخ قرمز، به صورت ضربدری گلدوزی شده بود. چشمان جانی به سرعت از روی تصویر گذشت و روی کلید بزرگی که از میخی آویزان بود، ثابت ماند. پدر بزرگ دید که جانی به چه چیز خیره شده است. سری تکان داد و گفت: کلید خونه مونه .» جانی زیر چشمی به در فلزی نگاه کرد کلید ظاهراً خیلی سنگین تر و قدیمی تر از آن بود که به این در بخورد. پیرمرد گفت: «مال» این خونه که نه مال خونه مون تو رمله است.» جانی تعجب کرد. ولی رمله که تو اسرائیله فکر میکردم اجازه نمی دن کسی بره اونجا. پدر بزرگ با بدخلقی :گفت میخوان اجازه بدن، میخوان ندن. هنوز که هنوزه یادم نرفته چه جوری ما رو از اونجا بیرون انداختن! بیشتر از پنجاه سال گذشته، اما واسه من انگار همین دیروزه درد و رنج، ترس و وحشت و تیراندازی های بی هدف ما شانس آوردیم که چیزی مون نشد. خیلی ها تیر خوردن. خونه رو که ترک میکردیم مادرم درش رو قفل کرد، کلیدش رو بهم داد و گفت: مواظبش باش به زودی بر میگردیم. شاید تا چند هفته ی دیگه. وقتی آب ها از آسیاب بیفته بیچاره از کجا می دونست اون ها خونه زندگی مون رو صاحب می شن و دیگه نمی زارن پامون رو اونجا بذاریم؟؟؟

14

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.