بریدۀ کتاب

باغ های معلق؛ تجربه چهارسال محاصره به روایت هفت زن سوری
بریدۀ کتاب

صفحۀ 45

نیمی از مدارس شهر به‌خاطر کمبود کتاب، مهاجرت‌ها، کشته شدن معلّم‌ها و دانش‌آموزان تعطیل شده بود. برای همین، مساجد شهر را تبدیل به آموزشگاه کردیم. آفتاب که می‌زد، ما زن‌ها، دست بچه‌هایمان را می‌گرفتیم و سمت مساجد راه می‌افتادیم. چند نفرمان از بچه‌ها مراقبت می‌کردند و بقیه مشغول مطالعه و مباحثه یا حفظ قرآن می‌دند. این کار ساده ما را از تنهایی و ترسی نجات می‌داد که همیشه با ما بود. کنار هم بودن، قلب‌هایمان را قدرتمند می‌کرد. اثرات همین کار سادۀ ما کم‌کم مردم و علمما را به این تصمیم رساند که باید دوباره مدرسه‌ها و دانشگاه‌های شهر را باز کنند. درهای مدارس با همان امکانات کم باز شد. دختران ما دوباره مدرسه رفتن را شروع کردند. بسیاری از زنان «نبل» که قبل از محاصره هرگز قصد درس خواندن و ادامۀ تحصیل نداشتند، هم‌پای دخترهای نوجوانشان در زمان محاصره به مساجد و دانشگاه‌ها پناه بردند و شروع کردند به درس خواندن. شاید خنده‌دار به نظر بیاید که با وجود محاصره، جنگ روانی، ویرانی و گرسنگی، کسی دنبال علم و معرف برود؛ امّا ما آن روزها این کار عجیب را انجام دادیم. می‌دانستیم گرسنگی بی‌ایمان است و بدون غذای ذهن، دیر یا زود، هم ما تسلیم دشمن می‌شویم هم بچه‌هایمان. بعد از طلوع آفتاب با آتش در خانه‌هایمان نانی برای سیر کردن جسم بچه‌هایمان آماده می‌کریم: خودمان گندم آرد می‌کردیم، آرد خمیر می‌کردیم، آتش روشن می‌کردیم و نان می‌چختیم. همۀ این‌ها در حالی بود که بچه‌هایمان با چشم‌های معصومشان کنارمان می‌نشستند و انتظار می‌کشیدند تا این نان آماده شود و فقط کمی نان بخورند. بعد از تلاش برای پیدا کردن سبزیجات و زیتون و نان، سراغ دفتر و کتاب و قلممان می‌رفتیم و خسته و با دست‌های سوخته، برای تأمین غذای ذهنشان مثل رود از خانه‌هایمان سمت مساجد و دانشگاه جاری می‌شدیم. بچه‌هایمان را به جای امنی می‌رساندیم و می‌رفتیم دانشگاه. زنانی در مساجد بودند که بچه‌های زنان دیگر را که قصد درس خواندن داشتند، نگه می‌داشتند. بعد از چند ساعت جدا شدن از جنگ، باز به خانه برمی‌گشتیم برای ایفای نقش مادری، خواهری یا همسری. این کتاب‌ها بودند که شب‌ها بعد از آرامش بچه‌ها از ترس بمباران شهر، برای قدرتمند ماندن، پناه خستگی ما زن‌ها بودند. رنج آن روزها بزرگ بود و کلمات برای گفتنشان ظرفیّت مناسبی ندارند. ساده‌اش این است که ما زنان در آسایش و آرامش شهر خیلی چیزها را بلد نبودیم و محاصره مجبورمان کرد یاد بگیریم و به هم یاد بدهیم.

نیمی از مدارس شهر به‌خاطر کمبود کتاب، مهاجرت‌ها، کشته شدن معلّم‌ها و دانش‌آموزان تعطیل شده بود. برای همین، مساجد شهر را تبدیل به آموزشگاه کردیم. آفتاب که می‌زد، ما زن‌ها، دست بچه‌هایمان را می‌گرفتیم و سمت مساجد راه می‌افتادیم. چند نفرمان از بچه‌ها مراقبت می‌کردند و بقیه مشغول مطالعه و مباحثه یا حفظ قرآن می‌دند. این کار ساده ما را از تنهایی و ترسی نجات می‌داد که همیشه با ما بود. کنار هم بودن، قلب‌هایمان را قدرتمند می‌کرد. اثرات همین کار سادۀ ما کم‌کم مردم و علمما را به این تصمیم رساند که باید دوباره مدرسه‌ها و دانشگاه‌های شهر را باز کنند. درهای مدارس با همان امکانات کم باز شد. دختران ما دوباره مدرسه رفتن را شروع کردند. بسیاری از زنان «نبل» که قبل از محاصره هرگز قصد درس خواندن و ادامۀ تحصیل نداشتند، هم‌پای دخترهای نوجوانشان در زمان محاصره به مساجد و دانشگاه‌ها پناه بردند و شروع کردند به درس خواندن. شاید خنده‌دار به نظر بیاید که با وجود محاصره، جنگ روانی، ویرانی و گرسنگی، کسی دنبال علم و معرف برود؛ امّا ما آن روزها این کار عجیب را انجام دادیم. می‌دانستیم گرسنگی بی‌ایمان است و بدون غذای ذهن، دیر یا زود، هم ما تسلیم دشمن می‌شویم هم بچه‌هایمان. بعد از طلوع آفتاب با آتش در خانه‌هایمان نانی برای سیر کردن جسم بچه‌هایمان آماده می‌کریم: خودمان گندم آرد می‌کردیم، آرد خمیر می‌کردیم، آتش روشن می‌کردیم و نان می‌چختیم. همۀ این‌ها در حالی بود که بچه‌هایمان با چشم‌های معصومشان کنارمان می‌نشستند و انتظار می‌کشیدند تا این نان آماده شود و فقط کمی نان بخورند. بعد از تلاش برای پیدا کردن سبزیجات و زیتون و نان، سراغ دفتر و کتاب و قلممان می‌رفتیم و خسته و با دست‌های سوخته، برای تأمین غذای ذهنشان مثل رود از خانه‌هایمان سمت مساجد و دانشگاه جاری می‌شدیم. بچه‌هایمان را به جای امنی می‌رساندیم و می‌رفتیم دانشگاه. زنانی در مساجد بودند که بچه‌های زنان دیگر را که قصد درس خواندن داشتند، نگه می‌داشتند. بعد از چند ساعت جدا شدن از جنگ، باز به خانه برمی‌گشتیم برای ایفای نقش مادری، خواهری یا همسری. این کتاب‌ها بودند که شب‌ها بعد از آرامش بچه‌ها از ترس بمباران شهر، برای قدرتمند ماندن، پناه خستگی ما زن‌ها بودند. رنج آن روزها بزرگ بود و کلمات برای گفتنشان ظرفیّت مناسبی ندارند. ساده‌اش این است که ما زنان در آسایش و آرامش شهر خیلی چیزها را بلد نبودیم و محاصره مجبورمان کرد یاد بگیریم و به هم یاد بدهیم.

1

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.