بریدهای از کتاب کشتن مرغ مینا اثر هارپر لی
1404/3/24
صفحۀ 429
پاییز بود و بچه هایش روی پیاده روی مقابل خانه خانم دوباره با هم کتک کاری میکردند. پسر بچه به خواهرش کمک کرد تا از زمین بلند شود و آنگاه به طرف خانه را افتادند. پاییز بود و بچه هایش با انعکاسی از غم ها و شادی های روز به روی سیما هایشان ، جست و خیزکنان موقع رفت و برگشت به مدرسه از سر پیچ میگذشتند و ناگهان مقابل یک درخت بلوط ، شادان و حیران و ترسان میماندند. زمستان بود و بچه ها مقابل در خانه از سرما میلرزیدند و نیمرخشان روی سرخی آتش خانهای که از آن شعله برمیخاست سایه میافکند. زمستان بود و مردی به وسط خیابان رفت ، عینکش را به زمین انداخت و سگی را با گلوله کشت. تابستان بود که او از دل شکستگی بچههایش اطلاع حاصل کرد. آنگاه دوباره پاییز آمد و بچههایش به کمک او احتیاج پیدا کردند. آتیکوس حق داشت. میگفت آدم نمیتواند کسی را بشناسد مگر اینکه واقعا در کالبد او جا بگیرد و از نظرگاه او به دنیا نگاه کند. تنها روی ایوان ردلی ایستادن هم ، کافی بود.
پاییز بود و بچه هایش روی پیاده روی مقابل خانه خانم دوباره با هم کتک کاری میکردند. پسر بچه به خواهرش کمک کرد تا از زمین بلند شود و آنگاه به طرف خانه را افتادند. پاییز بود و بچه هایش با انعکاسی از غم ها و شادی های روز به روی سیما هایشان ، جست و خیزکنان موقع رفت و برگشت به مدرسه از سر پیچ میگذشتند و ناگهان مقابل یک درخت بلوط ، شادان و حیران و ترسان میماندند. زمستان بود و بچه ها مقابل در خانه از سرما میلرزیدند و نیمرخشان روی سرخی آتش خانهای که از آن شعله برمیخاست سایه میافکند. زمستان بود و مردی به وسط خیابان رفت ، عینکش را به زمین انداخت و سگی را با گلوله کشت. تابستان بود که او از دل شکستگی بچههایش اطلاع حاصل کرد. آنگاه دوباره پاییز آمد و بچههایش به کمک او احتیاج پیدا کردند. آتیکوس حق داشت. میگفت آدم نمیتواند کسی را بشناسد مگر اینکه واقعا در کالبد او جا بگیرد و از نظرگاه او به دنیا نگاه کند. تنها روی ایوان ردلی ایستادن هم ، کافی بود.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.