بریدهای از کتاب قهوهی سرد آقای نویسنده اثر روزبه معین
1403/5/30
صفحۀ 25
پنجره ی آبی وقتی کوه رو دیدی با خنده ای آمیخته به گریه گفت:((اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود.اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم.)) کوه خندید و جواب داد:((اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود.اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم...))
پنجره ی آبی وقتی کوه رو دیدی با خنده ای آمیخته به گریه گفت:((اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود.اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم.)) کوه خندید و جواب داد:((اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود.اما نمی شد فراموشت کنم و دوستت نداشته باشم...))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.