بریده‌ای از کتاب مردم مشوش اثر فردریک بکمن

هَستی

هَستی

1404/6/17

بریدۀ کتاب

صفحۀ 110

و وقتی اشک ها پایان یابند هرکاری ممکن است از آدمی سر بزند؛وقتی نمی‌توان صداهایی را خاموش کرد که دیگران نمی‌شنوند،وقتی هیچ‌جا خودت را معمولی حس نکنی.سرانجام،خسته می‌شوی از کشیده شدن پوست قفسه سینه،از شانه های همیشه منقبض،از مشت های سفیدی که تمام عمر به دیوارها می‌سایند و همان قدر از دیده نشدن می‌هراسند که از دیده شدن.

و وقتی اشک ها پایان یابند هرکاری ممکن است از آدمی سر بزند؛وقتی نمی‌توان صداهایی را خاموش کرد که دیگران نمی‌شنوند،وقتی هیچ‌جا خودت را معمولی حس نکنی.سرانجام،خسته می‌شوی از کشیده شدن پوست قفسه سینه،از شانه های همیشه منقبض،از مشت های سفیدی که تمام عمر به دیوارها می‌سایند و همان قدر از دیده نشدن می‌هراسند که از دیده شدن.

5

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.