بریده‌ای از کتاب جنگی که نجاتم داد اثر کیمبرلی بروبیکر برادلی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 212

یکی از سربازا با چشمای براقش نگام کرد و گفت:« خانم؟ میشه یه لطفی بهم بکنین و یه نامه برام بنویسین؟ دستام خیلی بی‌حس شدن.» گفتم:« دیزی می‌نویسه» هنوز خیلی کند می‌نوشتم و دست خطمم بد بود. رفتم دنبال دیزی و با کاغذ و خودکار برگشتیم. وقتی برگشتیم، چشمای سربازه بسته بود. اون مرده بود.

یکی از سربازا با چشمای براقش نگام کرد و گفت:« خانم؟ میشه یه لطفی بهم بکنین و یه نامه برام بنویسین؟ دستام خیلی بی‌حس شدن.» گفتم:« دیزی می‌نویسه» هنوز خیلی کند می‌نوشتم و دست خطمم بد بود. رفتم دنبال دیزی و با کاغذ و خودکار برگشتیم. وقتی برگشتیم، چشمای سربازه بسته بود. اون مرده بود.

8

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.