بریدهای از کتاب جنگی که نجاتم داد اثر کیمبرلی بروبیکر برادلی
5 روز پیش
صفحۀ 212
یکی از سربازا با چشمای براقش نگام کرد و گفت:« خانم؟ میشه یه لطفی بهم بکنین و یه نامه برام بنویسین؟ دستام خیلی بیحس شدن.» گفتم:« دیزی مینویسه» هنوز خیلی کند مینوشتم و دست خطمم بد بود. رفتم دنبال دیزی و با کاغذ و خودکار برگشتیم. وقتی برگشتیم، چشمای سربازه بسته بود. اون مرده بود.
یکی از سربازا با چشمای براقش نگام کرد و گفت:« خانم؟ میشه یه لطفی بهم بکنین و یه نامه برام بنویسین؟ دستام خیلی بیحس شدن.» گفتم:« دیزی مینویسه» هنوز خیلی کند مینوشتم و دست خطمم بد بود. رفتم دنبال دیزی و با کاغذ و خودکار برگشتیم. وقتی برگشتیم، چشمای سربازه بسته بود. اون مرده بود.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.