بریدهای از کتاب سفر به انتهای شب اثر لویی فردینان سلین
1403/7/1
صفحۀ 355
طبیعتاً بزدل بود، من می دانستم ، خودش هم می دانست ، و طبیعتاً همیشه توقع داشت که او را از واقعیت موجود نجات بدهم . ولی از طرفی من کم کم داشتم از خودم می پرسیدم که آیا بزدل های واقعی هم جایی وجود دارند یا نه... انگار که همیشه می شود برای آدمی چیزی پیدا کرد که به خاطرش آماده مردن باشد، آنهم فوراً و با رضایت خاطر . فقط فرصت مردن تر و تمیز ، یعنی آن طور که دلش می خواهد ، همیشه دست نمی دهد . بنابراین می رود و آن طور که می تواند می میرد... خودش روی زمین زنده می ماند ، با ظاهری بیمایه و بی جریزه در نظر همه عالم و آدم ، ولی در واقع آدمی است ارضاء نشده، فقط همین . بزدلی فقط ظاهر قضیه است.
طبیعتاً بزدل بود، من می دانستم ، خودش هم می دانست ، و طبیعتاً همیشه توقع داشت که او را از واقعیت موجود نجات بدهم . ولی از طرفی من کم کم داشتم از خودم می پرسیدم که آیا بزدل های واقعی هم جایی وجود دارند یا نه... انگار که همیشه می شود برای آدمی چیزی پیدا کرد که به خاطرش آماده مردن باشد، آنهم فوراً و با رضایت خاطر . فقط فرصت مردن تر و تمیز ، یعنی آن طور که دلش می خواهد ، همیشه دست نمی دهد . بنابراین می رود و آن طور که می تواند می میرد... خودش روی زمین زنده می ماند ، با ظاهری بیمایه و بی جریزه در نظر همه عالم و آدم ، ولی در واقع آدمی است ارضاء نشده، فقط همین . بزدلی فقط ظاهر قضیه است.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.