بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 38

احساس دخترک بازیگوشی را دارم که ساعت ها گم شده و آن قدر گرم خیالات خود بوده که ندانسته گم شده است. حالا که بابا فرستاده دنبالش و او را می‌آورند سمت خانه، تازه یادش افتاده که چقدر دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود. با خودش می گوید برسم خانه به بابا غر می‌زنم که «دیگر مرا گم نکنی ها!» و می‌داند که بابا بغلش می کند و به جای اینکه بگوید: «تو خودت گم شده بودی عزیزکم» ، می گوید: «من همیشه کنارت هستم دخترم».

احساس دخترک بازیگوشی را دارم که ساعت ها گم شده و آن قدر گرم خیالات خود بوده که ندانسته گم شده است. حالا که بابا فرستاده دنبالش و او را می‌آورند سمت خانه، تازه یادش افتاده که چقدر دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود. با خودش می گوید برسم خانه به بابا غر می‌زنم که «دیگر مرا گم نکنی ها!» و می‌داند که بابا بغلش می کند و به جای اینکه بگوید: «تو خودت گم شده بودی عزیزکم» ، می گوید: «من همیشه کنارت هستم دخترم».

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.