بریده‌ای از کتاب زاهو اثر یوسف علیخانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 190

نگاهش کردم. چیزی نگفتم اما فکر کردم مردم همیشه دوست دارند بدانند سرنوشت‌شان چه خواهد شد و خودِ من هم وقتی آقا برابر قرآن‌اش می‌نشست و نه می‌شنید و نه چیزی می‌گفت، فکر می کردم رفته به دنیایی که ما از آن خبر نداریم.

نگاهش کردم. چیزی نگفتم اما فکر کردم مردم همیشه دوست دارند بدانند سرنوشت‌شان چه خواهد شد و خودِ من هم وقتی آقا برابر قرآن‌اش می‌نشست و نه می‌شنید و نه چیزی می‌گفت، فکر می کردم رفته به دنیایی که ما از آن خبر نداریم.

74

7

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.