بریده‌ای از کتاب ساحره ی سرگردان اثر ری بردبری

علی

علی

1404/1/9

بریدۀ کتاب

صفحۀ 61

مرد به زمزمه گفت: «پیرزن.» «به من نگو پیرزن!» «بسیار خب، کلاریندا.» «اسم مرا از کجا می‌دانی؟ اسمی که هیچ کس نمی‌داند!» «کلاریندا، چرا این همه سال در این کلبه پنهان شده‌ای؟» «یادم نیست... چرا یادم هست. می‌ترسیدم.» «می‌ترسیدی؟» «غریب است. نیمی از عمرم را از زندگی ترس داشتم و نیمی دیگر را از مرگ. همیشه پای یک جور ترس در میان بود.»

مرد به زمزمه گفت: «پیرزن.» «به من نگو پیرزن!» «بسیار خب، کلاریندا.» «اسم مرا از کجا می‌دانی؟ اسمی که هیچ کس نمی‌داند!» «کلاریندا، چرا این همه سال در این کلبه پنهان شده‌ای؟» «یادم نیست... چرا یادم هست. می‌ترسیدم.» «می‌ترسیدی؟» «غریب است. نیمی از عمرم را از زندگی ترس داشتم و نیمی دیگر را از مرگ. همیشه پای یک جور ترس در میان بود.»

2

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.